***استفاده از اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***
پلکی مزن که چشم ترت درد می کند
پر وا مکن که بال و پرت درد می کند
آن تن که بود خسته این راه درد داشت
حتما که قلب خسته ترت درد می کند
می دانم این که بعد تماشای اکبرت
زخمی که بود بر جگرت درد می کند
با من بگو که داغ برادر چه کار کرد
آیا هنوز هم کمرت درد می کند؟
مانند چوب خواهش بوسه نمی کنم
آخر لبان خشک و ترت درد میکند
لب های تو کبود تر از روی مادر است
یعنی که سینه پدرت درد می کند
میخواستم که تنگ در آغوش گیرمت
یادم نبوت زخم سرت درد می کند
با سر چرا به دیدن این دختر آمدی؟
پای تو مثل همسفرت درد می کند؟
کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو!
از هجمه های سنگ سرت درد می کند
***جواد محمد زمانی***
***تضمینی از حافظ***
گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم
مژده?وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
کن قدم رنجه که چون خاک به ره بنشینم
پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم
گر شبی با من ویرانه نشین بنشینی
از سر خواجگی کون ومکان بر خیزم
طفلم و آمده پیری به سراغم تو بیا
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
اگر از دست شدم پا به سر خاکم نِه
تا به بویت ز لحد خنده کنان برخیزم
***استاد حاج علی انسانی***
به امیدی که بیایی سحری در بر من
خاک ویرانه شده سرمه ی چشم تر من
مدتی میشود از حال لبت بی خبرم
چند وقت است صدایم نزدی دختر من
من همان لاله ی افروخته ی خون جگرم
که همین لخته فقط مانده به خاکستر من
شب این شام چه سرمای عجیبی دارد
تب این سوز کجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچ دست به خود می پیچم
ظاهراً خرد شده ساقه ی نیلوفر من
چادرم پاره شد از بسکه کشیدند مرا
لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من
موی من دست نخورده است خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به زخم سر من
کاشکی زود بیایی و به دادم برسی
تا که در سینه نمانَد نفس آخر من
***مصطفی متولی***
مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود
شأن نزول راس تو ویرانه من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
***محمد سهرابی***
پایش ز دست آبله آزار می کشد
از احتیاط دست به دیوار می کشد
درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها
"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد
او هرچه میکشد به خدای یتیم ها
از چشم های مردم بازار می کشد
گیرم برای خانه اتان هم کنیز شد
آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟
چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟
نقشی که میکشد همه را تار می کشد
لب های بی تحرک او با چه زحمتی
خود را به سمت کنج لب یار می کشد
***علی اکبر لطیفیان***
ای رفته بی خبر به سفر، از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود، بی خبر بیا
ای آفتاب سایه مگیر از سرم ببین
دامن پر از ستاره بود چون قمر بیا
چشمم چنان دو پنجره?انتظار شد
تا باز مانده پنجره هایم ز در بیا
از بس که سنگ روی تو بر سینه ام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ ای پدر بیا
دانم که شه گذار به ویران نمی کند
امشب تو راه کج کن از این رهگذر بیا
بنمای روی و جان مرا رو نما بگیر
مپسند خونِ جان به لبی را هدر بیا
ایثار عمه بود اگر زنده مانده ام
او شد کمان ز بس که مرا شد سپر بیا
شوق رخ تو پا نکشیده ز دل هنوز
از پا فتاده ام به سر من به سر بیا
***استاد حاج علی انسانی***
***اشعار شب سوم محرم***
آمدی گوشه ویران چه عجب!
زده ای سر به یتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی
به خدا خوبتر از جان منی
بس که از جور فلک دلگیرم
اول عمر ز عمرم سیرم
دل دختر به پدر خوش باشد
مهربانی زدو سر خوش باشد
تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و ناز منی
بعد از این ناز برای که کنم
جا به دامان وفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنیدن دارد
گرچه در دامن زینب بودم
تا سحر یاد تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان می دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم
که سرت را نتوان بردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم
از پذیرایی خود منفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
آخر ای کشته راه ایزد
پدرت سر به یتیمان می زد
تو هم آخر پسر آن پدری
تو پور آن نخل امامت ثمری
که به پیشانی تو سنگ زده؟
که زخون بر رخ تو رنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو
می بریدند سر دختر تو
***استاد حاج علی انسانی***
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید
راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟
راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟
راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید
سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته ی خونم ز بصر می آید
***محمد سهرابی***
ای سر بی تن و خونین که به دامان منی
من تو را دختر و تو جانی و جانان منی
به تمام اسرا فخر کنم کاین دل شب
در میان همه ای ماه تو مهمان منی
من نگویم که زمن بی خبری چون دیدم
سر نی دیده به من داری وگریان منی
نه ز سیلی و نه از آبله گریم با تو
که تو مجروح تر از پیکر بی جان منی
شرم دارم که کنم شکوه ز آشفتگی ام
که تو آشفته تر از موی پریشان منی
گر نشد پیش سرت بر سر پا برخیزم
عفو کن چون به بر پیکر بیجان منی
از نگاه تو هویداست مرا می بریام
به فدایت که به فکر دل نالان منی
***حیدر توکلی***
***اشعار مدح و شهادت حضرت رقیه ( س)***
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد برما
شرار آتش است این آب بر کامم نمی نوشم
اگر گاهی رها می شد زحبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم، این بار سنگینی است بر دوشم
سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانیهای او هرگز فراموشم
دو چشم نیمه بازت می کند با هستیم بازی
هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست میثم را
غلام خویش را گرچه گنهکار است نفروشم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است
عمه، مهمان نه که جان من و جانان من است
کنج ویرانه شام و سرخونین پدر
آسمان در عجب از این سر و سامان من است
از بهشت آمده آقای جوانان بهشت
یوسف فاطمه در کلبه احزان من است
اوست موسای من و غمکده ام وادی طور
آتش نخله طور از دل سوزان من است
یاد باد آنکه شب و روز، مرا می بوسید
اینکه امشب سر او زینت دامان من است
گر لبش سوخته از تشنگی و سوز جگر
به خدا سوخته تر از لب او، جان من است
می زنم بر لب او بوسه که الفت زقدیم
بین این لعل لب و دیده گریان من است
بر دل و جان مؤید شرری زد غم من
که پس از دیر زمان باز غزل خوان من است
***سید رضا مؤید***
لبریز شهد عاطفه جام رقیه است
آوای مهر جان کلام رقیه است
جانسوز و کفر سوز و روان سوز و ظلم سوز
در گوشه خرابه کلام رقیه است
چون او کسی به عهد محبت وفا نکرد
این سکّه تا به حشر به نام رقیه است
با دستهای کوچک خود نخل ظلم کند
عالیترین مرام، مرام رقیه است
یک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد
خونین ترین پیام، پیام رقیه است
آن قصّه ای که خاطره انگیز کربلاست
افسانه خرابه شام رقیه است
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
عشق حسین رمز دوام رقیه است
گاهی به کوه و دشت و گهی در خرابه ها
در دست عشق دوست، زمام رقیه است
هر کس دلی به دست حبیبی سپرده است
پروانه هم، غلام غلامِ رقیه است
***محمد علی مجاهدی( پروانه)***